آموزش داستان نویسی -قسمت چهارم

چهار فصل با داستان

بخش چهارم

مدتی این مثنوی تاخیر شد!

سال تازه ای آغاز شده و می تواند آغاز بسیاری از اتفاقات خوب باشد برای تمام کسانی که اراده کرده اند نو و تازه بیاندیشند و عمل کنند.سال خوبی در انتظار شماست اگر بخواهید.

جملات تاکیدی

وقتی ایده و سوژه ای برای نوشتن داستان پیدا کردید در وهله اول یک داستان یک خطی از آن سوژه بنویسید که ابتدا و انتها و هدف داستان در آن مشخص باشد.همین داستانهای یک خطی است که می توانید آن را به داستانی کامل و مفصل تبدیل کنید.

معادل داستان کوتاه در ادبیات قدیم ایرانی(حکایت) است که معمولا به صورت (اپیزود) یعنی داستان فرعی در دل داستان اصلی بیان می شده است.

شیوه حکایت در حکایت معمولا به ایجاد یک داستان بلند منجر می شده است مانند خیلی از رمانها و داستانهای بلند قدیمی .

البته در زندگی امروزی ما شاید رمان یا داستان بلند نقشی را که قبلا بازی می کرده نداشته باشد.

به قول برخی از بزرگان در عصر روزنامه و مجله و رادیو و تلویزیون و سینما و به عبارتی دیگر در عصر ارتباطات و فضای مجازی و به قولی عصر سرعت،شاید جای زیادی برای (رمان)یا (داستان بلند)باقی نمانده باشد و این می تواند یکی از دلایل گرایش نویسندگان جدید به سمت و سوی نوشتن داستان کوتاه باشد.

البته جایگاه رمانها و داستانهای بلند مشهور ایران و جهان هیچگاه دچار خدشه نمی شود و تمام کسانی که می خواهند در ورطه داستان نویسی گام بردارند بهتر آن است که حداقل صد رمان برتر ایران و جهان را مطالعه کرده باشند.

اگر شما قصد نوشتن داستان کوتاه را دارید و از ابتدای این مقال با برخی از اصول داستان نویسی _که از گفتار بزرگان گرد آوری کرده بودیم_آشنا شده اید،باید بدانید که یکی از مهمترین کارها در نوشتن داستان کوتاه شخصیت پردازی است.

البته در روند داستان ،شما باید این شخصیت را به خواننده معرفی کنید.به یاد داشته باشید که در نوشتن،نباید شخصیت را تعریف کنید بلکه در طول داستان باید او رابه خواننده نشان دهید.هیچوقت برای معرفی شخصیت نباید او را تعریف کنید،مثلا نگویید:معلم،آدم بسیار خوب و مهربانی بود و بچه ها را دوست داشت و با عشق و علاقه به آنان درس می داد .بلکه باید خوبی و مهربانی و عشق یک معلم را به دانش آموزانش در طی داستان کاملا نشان دهید.

در نوشتن داستان به یاد داشته باشید که بین تیپ و شخصیت تفاوتهای مهمی وجود دارد.(تیپ)ویژگی گروهی از افراد است که برای همه آشناست مثلا معلم معمولا موقر،مودب،باسواد،مهربان،وظیفه شناس و….است.این یک تیپ است که همه برایشان آشناست ولی اگر قصد دارید که به این تیپ ،شخصیت ببخشید باید وارد خصوصیات فردی و رفتاری و ظاهری او شوید و یک معلم خاص را معرفی کنید.در این تفاوتها است که فرق بین (تیپ) و (شخصیت) نشان داده خواهد شد.

پیشنهاد می کنم در این خصوص تمرین کنید.می توانید کتاب داستانی را انتخاب و مطالعه کنید و سپس در حاشیه کتاب با مداد یادداشتهایی بنویسید.تیپها و شخصیتها را از یکدیگر مجزا کنید و در حاشیه کتاب بنویسید.در ادامه این تمرین می توانید داستان کوتاهی بنویسید و یک تیپ و یا یک شخصیت را در آن معرفی کنید.داستان را برای دوستانتان بخوانید و نظر آنها رابپرسید.می توانید داستان را برای ما هم بفرستید.

در بخش بعدی چهار فصل با داستان به ادامه بحث تفاوت تیپ و شخصیت خواهیم پرداخت.

منابع و ماخذ

انواع ادبی         دکتر سیروس شمیسا

قصه نویسی       رضا براهنی

جادوهای داستان   حسین سناپور

بیایید داستان بنویسیم     مهدی میر کیایی

نمونه ای را که در اینجا برایتان میگذارم،یک روایت است نه داستان…..می توانید آن رابا داستانهایی که خوانده اید و یا نوشته اید مقایسه کنید و تفاوت آنها را به عنوان تمرینی دیگر در نظر بگیرید.

قرار عاشقی “

همدیگر را پیدا کرده بودیم ، بعد از سالها ، سالهای بسیار پر فراز و نشیب ، سالهای پس از جنگ ، سالهای درماندگی و شادی و غم و اندوه ، سالهای کارو تلاش و دوری و ترس ، سالهای سال دلتنگی – بالاخره همدیگر را پیدا کرده بودیم .
روز پنجشنبه بیست و هفتم فروردین ۹۴ ، قرار است همدیگر را ببینیم . یک ماهی است که منتظر فرارسیدن این روز هستم و حالا که یک روز مانده به دیدار هی این شعر اخوان با صدای زنگ دار خودش در گوشم طنین می افکند !
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های ! نپریشی صفای زلفکم را باد
آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است ، لحظه دیدار نزدیک است
فکر می کنم این شعر در تمام زمان ها و مکان ها ،  و برای تمام ادمها از زن و مرد کار برد دارد .
گرچه لازم نبود من صورتم را تیغ بزنم و زلفکم را هیچوقت به باد نسپرده بودم چون روسری به سر داشتم ولی مدام این شعر را زمزمه می کردم و سر از پا نمی شناختم .  لحظه دیدار نزدیک است .
حالا چی بپوشم ؟! این جمله طنز آلوده تکراری را بلند تر از همیشه می گویم ، گویا خطاب به آیینه داشتم فریاد می کشیدم  ! حالا چی بپوشم ؟!
در این اندیشه ها بالا و پایین می رفتم و نشانی محل قرار را یکبار دیگر مرور می کردم ، بزرگراه شهید حقانی ، نبش کاویان غربی
خیلی وقت است تهران نرفته ام ، از دود و دم و آلودگی هوای تهران همیشه گریزان بوده ام ، اما حالا روز دیگری است ! باید راحت ترین لباسم را بپوشم ،
می خواهم راحت باشم ، فارغ از فشار هر کش و کمر بند و شکم بندی ،  می خواهم خودم را رها کنم ، می خواهم خودم باشم ، اصلاً می خواهم بی قواره باشم ، می خواهم تمام وجودم را در چندین سال گذشته خلاصه کنم ، در یک لحظه ، همان لحظه ای که می بینم و همان لحظه ای که دیده می شوم . می خواهم از قید همه چیز رها باشم .

موبایلم را روی ساعت ۷ صبح کوک می کنم ، باید زودتر از موعد از خواب بیدار شوم نمی دانم از کرج تا تهران را چگونه با مترو بروم ؟! تعجب نکنید ، دفعات انگشت شماری را سوار مترو  شده ام ، کمتر از تعداد انگشتان یک دست ! از زیر زمین بیزارم و نمی خواهم نفسم را در تونل های زیر زمینی مترو حبس کنم ، اما حالا فرق می کند گفته ام با مترو می آیم و باید همانگونه که گفته ام ، عمل کنم .
چقدر ثانیه ها زود می گذرد ، هنوز صبحانه نخورده ام ، نانی سق می زنم و فنجانی چای داغ که تا بن استخوانم را می سوزاند ، مضطرب هستم و بیقرار ….!
موهایم را از پشت می بندم ، روسری ام را روی سرم مرتب می کنم ، برای چندمین بار در آیینه نگاه می کنم ، کیفم را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . راننده آژانس که اندکی منتظر من بوده نگاهی طلبکار به من می اندازد که مرا دستپاچه تر می کند .
هنوز روی صندلی پیکان قراضه آلبالویی رنگش جا به جا نشده بودم که راه افتاد ، کیفم را به دنبال تلفن همراهم زیر ورو میکنم …. آه ….. خدای من ، انگار روی میز آشپزخانه جا مانده است .
– آقا ، ببخشید ، لطفاً میشه دور بزنید … من تلفنم رو توی خونه جا گذاشتم !
و راننده که او هم متوجه استرس و اظطراب من شده بود ، دوری جانانه با پیکان قراضه اش زد که می رفت دور آخرمان باشد !
مقابل در آپارتمان حالا بدنبال کلید می گردم ، دستپاچگی خودم را هم کلافه کرده است چه برسد به راننده آژانس از همه جا بی خبر !
– نکند آسانسور خراب شود ، نکند برق برود ، نه ، با آسانسور نمی روم
هزاران احتمال گزنده به من می گویند از پله ها برو !
با کفش های تق تقی از پله ها بالا می روم ، اطمینان دارم که همسایه ها یکی با صدای تق تق کفش هایم دارند از خواب ناز صبحگاهی بیدار می شوند و دردلشان و شاید هم با صدای بلند آنچه را که در دل دارند بر زبان جاری می کنند .
پنجشنبه است و روزی  نیمه تعطیل برای یک وعده و تعطیل برای یک عده دیگر . تلفنم روی میز آشپزخانه نیست ، دور و برم را نگاه می کنم ، هر گوشه که به ذهنم می آید ، توی دستشویی ، روی میز آرایشم ، روی جا کفشی دوباره کیفم را می گردم … بله … همین جاست . توی جیب کیفم ……
ای داد و بیداد پس چرا این همه وقت من نمی دیدمش ؟!
باز هم در آیینه نگاهی به خودم اندازم ، زیر لب این جملات تاکیدی را تکرار می کنم ،
-آرام باش .
– بهترین ها در انتظار توست .
– امروز بهترین روز زندگی تو خواهد بود .

– آرام باش … آرام باش …….آرام باش  .

راننده آژانس شیشه های ماشینش را با لنگی ، صدبار بزرگتر از شیشه ، تمیز می کرد به محض اینکه من را دید گفت :
– بریم خانم ؟
سوار می شوم . تا ایستگاه مترو حداقل بیست دقیقه راه است ، چنانم که کوچه پس کوچه های این شهر که حالا دیگر شهر من شده است برایم غریبه اند . شهر من گم شده است ، شهری که سالها پیش آن را در پیچ و خم هجده سالگی رها کرده بودم . شهری در دامنه زاگرس که به دلیل دارا بودن یکی از بزرگترین کارخانه های قند کشور و تردد افراد مختلف خارجی و ایرانی و داشتن مردمی با فرهنگ ، اروپای کوچک زاگرس لقب گرفته بود . شهری سر سبز و زیبا ، با جمعیتی اندک که مردمانی نجیب و اصیل داشت . همه چیز در آن شهر به اندازه بود ، آب ، هوا ، سبزینگی ، اصالت ، اخلاق ، مهربانی … و همه چیز …!
سه مرحله مهم زندگی ام را در آن شهر جشن گرفته بودم . جشنی کوچک در دل خودم ! به بودن در آن شهر می بالیدم و به ذره ذره خاکش عشق می ورزیدم . ولی حالا شهرم را گم کرده بودم ، از هجده سالگی تا کنون و این دیدار در تهران ، بزرگراه حقانی ، نبش کاویان غربی قصد داشت تمام خاطره های آن اروپای کوچک را برایم زنده کند .
به ایستگاه مترو رسیده ام ، همه چیز را مرور می کنم ، سمت چپ باجه بلیط فروشی ، یک بلیط دو سفره ، سمت راست پله های برقی که به سمت تونل زیر زمینی می رود .
زمان سوار شدن به غولی بی انتها فرارسیده ، غولی که امروز گویا خلوت تر از همیشه ی اندکی است که من دیده ام .
همه چیز برای این دیدار مهیاست ، اگر باز هم جملات تاکیدی را مرور کنم هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد
– ارام باش .
– بهترین ها در انتظار توست .
– امروز بهترین روز زندگی تو خواهد بود .
– امروز بهترین دیدارها را تجربه خواهی کرد .
– ابرهای تیره در حال کنار رفتن هستند .
– خورشید مهربان امروز برای تو می تابد .
– کات ، بند رختی که جملات تاکیدی را یک به یک روی آن می آویختم پاره شد ، با صدای دستفروشی که انواع لاک ناخن ، خط چشم ، لاک لب ، دستکش ، آدامس در طعم مختلف ، لباس زیر ، لباس رو ، مانتو ، روسری ، شال ، بیسکویت و …. را به مسافران عرضه می کرد !
فروشگاهی بزرگ در حال حرکت بود باید بقچه جملات تاکیدی را جمع کنم .!
دستکشی نخی و سیاه خریدم و یک آدامس نعناعی … تا در دیدار اول هم دهانم بوی خوش نعناع بگیرد و هم دست هایم را بپوشانم از تابش افتاب نسبتاً داغ بهاری در آن صبحگاه فروردینی تهران
مسافرانی که قصد رسیدن به ایستگاه حقانی را دارند باید از قطار پیاده شوند و با مراجعه به سکوی شماره ۲ …
کلمه ایستگاه حقانی را شنیدم ساعت نزدیک ۹ بود قرار ما راس ساعت ۳۰/۹
به سرعت با پایین و بالا رفتن از چند پله ، به سکوی مورد نظر رسیدم و در اولین صندلی جا خوش کردم ، امروز همه چیز بر وفق مراد است تا این لحظه .. !
به دقت به صدای نازک گوینده ترن گوش می کردم مبادا از ایستگاه حقانی بگذرم .
از گذشته تا حال لحظه ها مثل فیلمی از مقابلم میگذشتند ! نه …. این جمله خیلی تکراری است ، همه می گویند لحظه هامثل فیلم از مقابلشون عبور می کنه . حتی بعضی از فیلمسازها این عبور لحظه ها از مقابل خودشان و دیگران را تبدیل به فیلم کرده اند که معمولا با سرعتی بالا تر از نرمال پخش می شود و همه ی گذشته در عرض چند ثانیه در فریم های پی در پی نمایش داده می شود.
پس باید چه جوری بیان کنم ؟ اگر این همه ی گذشته نیست که از مقابلم رد می شود ، پس چیست ؟ بله … من واقعاً دارم می بینم ، آن شهر را ،  بامردمانش ، همکلاسیهای دوران دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ، پدر و مادرم ، همسایه ها ، خودم را که بازیگر اصلی این فیلم هستم و لباس هایم تند تند عوض می شود و هی بزرگ و بزرگتر می شوم ! همه چیز عبور می کند به سرعت همین غول آهنی که دارد از زیر زمین تهران به سرعت برق و باد عبور می کند !  ببخشید که تکراری است !
ایستگاه حقانی که پیاده می شوم ، پاهایم سنگین شده اند ، انگار نیستند ، شاید پاهایم خواب رفته اند ؟ گزگز می کند و سوزشی مدام تا دانه به دانه مهره های پشتم احساس می کنم ، نمی توانم راه بروم – ! همه چیز کند شده حرکت آدمها کند شده ، پله برقی ایستاده ، پاهایم یاری نمی کنند ، چشم هایم ! کمی خم می شوم ناگهان ضربه ای چون پتک بر سر و گردنم فرود می آید ، کیف دستی پسر جوانی است که ضربه هولناکش مرا در جا یک دور ، دور خودم می چرخاند …!
– آها … این من هستم ، زنی تنها ، در آستانه فصلی سرد ….!
همه چیز عادی شده ، فصل سرد کجا بود ؟ الان بهاره با آفتابی نسبتاً گرم و گیرا ، به ساعتم نگاهی می اندازم و چنان با سرعت از جایم کنده می شوم که خودم هم باور نمی کنم . باید به موقع برسم.
چابک شده ام –  در عرض چند دقیقه از زیر زمین ، به روی زمین آمده ام در چند قدمی بزرگراه حقانی نبش کاویان غربی .
بوستان ….؟ !
بله ،بوستان بهشت مادران  !
چه اسم زیبایی ، بهشت مادران ، چند بار این کلمه را زیر لب تکرار می کنم و چشم هایم را به دور وبرمی چرخانم . نمی دانم به دنبال چه باید بگردم ؟ هیچ فکری از تصویری که امروز خواهم دید در ذهن ندارم . از روزی که از هم جدا شده ایم تقریباً سی و اندی سال می گذرد من اکنون زنی ۵۲ ساله هستم ، با یک بغل خاطره با چهره ای خسته و رنج کشیده که رد پای بی رحمانه زمان را بر خویش دارد . از جنگ تا پایان آن ، از پایان جنگ تا کنون ، به دست هایم نگاه می کنم ، خدای من ، دست هایم ! دستکش ها را می پوشم ، عینک آفتابی ام را بر چشم می گذارم و خودم را در نبش کاویان غربی پنهان می کنم !
از خودم می پرسم حالا چگونه دیده شوم ؟!
نه !!
نه !!
عینکم را بر می دارم ، دستکش هایم را بیرون می کشم و در کیفم می گذارم ، برای هزارمین بار روسری ام را مرتب می کنم ، باید دیده شوم !
باید ببینیم !
اگر شناخته نشوم ؟!
اگر نشناسم ؟!
اگر !
اگر !
اگر !
اگرها با صدای خنده چند پسر جوان در هم می آمیزد که من از آن ها می پرسم ؛  آقا ، درسته ؟ اینجا کاویان غربی است ؟!
– و یکی از آنها هدفونش را از گوش بر می دارد و سرش را تکان می دهد و می گوید :
– خانم ، چیزی گفتید ؟
– بله ، پرسیدم اینجا کاویان غربی است ؟!
– بله ، همین جاست . منتظر کسی هستید ؟
و دیگری می پرسد :
– کمکی از ما بر می آد ؟!
به سرعتم ، سرم را تکان می دهم یعنی نه و دوباره روسری ام را مرتب می کنم . جوان ها دور می شوند و من دوباره با خودم می گویم : نکند اشتباهی آمده ام ؟ نکند روز قرار را اشتباه یادداشت کرده ام ؟ نکند ساعت را …؟ نکند نشانی را ….؟ نکند …؟ نکند ….؟ نکند و زهرمار .
این را من به خودم می گویم ، امروز روز قرار عاشقی است کسی قرار عاشقی را فراموش نمی کند ، آن هم بعد از گذشت سی و اندی سال …!
****
آلاچیقی بزرگ در بوستان بهشت مادران
همایش پانزده همکلاسی دوران دبیرستان
پانزده دختر جوان و زیبا روی سالهای هجده سالگی که اکثراً در سنین بین پنجاه تا پنجاه و دو و سه در یک شبکه اجتماعی مجازی همدیگر را پیدا کرده بودند و در ساعت ۳۰/۹ صبح روز بیست و هفتم فروردین ماه ۹۴ آن را به قراری عاشقانه بدل کرده بودند

پانزده ، زن ، پانزده همسر ، پانزده دختر ، پانزده خواهر ، در بهشت مادران ، بهشتی دوباره برای دیدار ، بهشتی پس از سالهای گم شده در پشت غبار ، پس از گذراندن سی و سه چهار سال سخت و شیرین ، تلخ و آسان زشت و زیبا ، دروغ و راست …
پنجاه و دو ساله بودم ولی گویی از بین فاصله داشتم ، روی ابرها حرکت میکردم ، با ارتفاعی کم !
صداها در هم می تنید و فاصله ها را دور می زد ، دلشوره ها تمام شده بود ، صداها آشنا بودند و چهره ها نیز ! لبخند ها هنوزم شبیه هجده سالگی بود و ما پانزده نفر حالا دست به دست روی ابرها پرواز می کردیم با ارتفاعی نه چندان کم !

    آناهیتا برزویی نویسنده و تهیه کننده ارشد رادیو

ممکن است شما دوست داشته باشید
2 نظرات
  1. ناشناس می گوید

    سلام. سهیلا قاضی هستم.
    دانشجوی تبلیغات تجاری.
    برای معرفی پیام می ذارم. ممنونم.

  2. خرید اینترنتی می گوید

    آموزشی بسیار کارگزار و مفید بود .. موفق و سربلند باشید

    باسپاس

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

3 + 6 =