دلنوشته ای برای پرچم ایران
دلنوشته ای برای پرچم ایران
روزهای سختی را پشت سر می گذاریم …
روزهایی که مردم مهربان کشورم شکایت شانه های خسته شان را به امید التیامی فریاد زدند ، صدایشان در هیاهوی غوغاسالارانی گم شد که از هرچیز برای منفعت خویش ، فتنه و آشوب راه می اندازند.
معیشت سخت دستفروش کتک خورده ی کنار خیابان مصیبتی است خاموش که دیدنش تاب و توان می ستاند، اما بسیار دیده ام دستفروشانی که پرچم سه رنگ کشورشان را بوسیده و بر سر می گذارند….
خستگی کارگری که ماهها حسرت یک ماه حقوقش را به خانه برده است اما پرچم سه رنگ کشورش در اهتزاز در آبی آسمان وطن امید را در دلش زنده می گذارد و پرچم کشورشان را بر دیده می گذارند
در جشنها…
راهپیمایی ها…
۲۲ بهمن ها و روزهای دیگر….
اکنون گرگ هایی در لباس میش به نام همان دستفروش و کارگر و کارمند باصفای ایرانی همچون گله ای تشنه ی خون شبانه و در تاریکی پشت نقاب تزویر به خیابان می ریزند و آتش می زنند و می کشند و پرچم ها را به آتش می کشند.
همان پرچم سبز و سفید و قرمز
همان عزیز
همان میراث گذشتگان
همان یادگار شهیدان
اکنون ماییم با همان شانه های خسته ، با همان دلهای شکسته با همان ناخشنودی از ریا و دروغ و اختلاس …..
اما باعزمی جزم برای ایستادن در زیر سایه ی پرچم مقدس سه رنگ …..
برای ایران عزیز
شاید این شعر زنده یاد «قیصر امین پور» زبان حال خیلی از دوستداران انقلاب اسلامی باشد:
چرت نگو [….]
مردم جونشون به درد اومده شما نفست از جای گرم بلند میشه …
من هم مثل شما حقوق بگیر دولت بودم چنین اراجیفی می گفتم …
خجالت بکش …
فقر و فساد بیداد می کنه
شما شرو ور میگی؟