داستان تعاملی|پنج ریشتر تهران|فصل پنجم| آندو |قسمت دوم

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله ای خیالی در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت “هنرلند” به اشتراک گذاشته می شود. “آندو” فصل پنجم از داستان پنج ریشتر تهران به قلم آناهیتا برزویی است

آندو

آناهیتا برزویی

قسمت دوم

آندرانیک از وسط جمعییت راهی پیدا می کند تا به ماهایا برسد انگار هیچکس دیگر را در آن جمعیت نمی بیند :
-باروز (۱) ماهایا چقدر خوشگل شدی
موهای بلند و خرمایی ماهایا بخشی از صورتش را پوشانده و به چهرهاش زیبایی دو چندانی بخشیده. ماهایا لبخند معنا داری می زند:
_باروز آندو.خوش اومدی.
واروژ فرزندشان را در آغوش دارد .داوید مثل سیبی است که با ماهایا نصف شده باشد با موهای طلایی روشن و صورت سفیدلپهایش سرخ شده اند و پستانکی به شکل گل با زنجیری از طلا به گردنش آویزان است.،.فقط بینی اش به واروژرفته کمی کشیده و دراز است..همه دور حوض کوچک تعمید جمع شده اند. موهای ماهایا زیر نور لوستر بزرگ و درخشانی که از سقف آویزان است مثل خوشه های گندم می درخشد.تاجی از گلهای آبی روی سرش گذاشته.آبی چشمانش دریایی شده که به اقیانوس لباس حریرش میریزد.لباسی که وقار مادرانه ای به ماهایا بخشیده .همه چیز دست به دست هم داده تا حواس آندرانیک را از مراسم پرت کند. کشیش وردهایی می خواند. بچه را از پدرش می گیرد.اولین کاسه آب را که روی سر داوید می ریزد جیغ بچه بلند می شود.صدای ارگ و طنین آوای همسرایان با صدای دعای کشیش و جیغ کودک در هم می آمیزد و تمرکز را از آندرانیک میگیرد.برای لحظه ای چشم از ماهایا بر می دارد که متوجه میشود آویزهای درشت لوستر سقف کلیسا تکان می خورد. دو سه تا از پنجره ها باز شده اند.باد زوزه میکشد. برقی در آسمان پیدا می شود ،برقی که مثل همیشه نیست .آسمان می غرد زمین هم.صداهایی به گوش می رسد ،صدایی شبیه انفجار.یکباره زمین و زمان می لرزد ..همه جیغ می کشند.هر کس به سویی میدود.
یک عده فریاد می زنند:

-زلزله…..زلزله…
همه چیز، چند ثانیه می لرزد. آندرانیک خودش را به ماهایا می رساند که درست زیر لوستر ایستاده .لوستر سنگین سقف گویی به نخی نازک وصل است.نخ پاره می شود.لوستر و گوشه ای از سقف روی تعدادی از مردم آوار می شود..کلیسا غرق در تاریکی می شود .صدای ناله و فریاد از هر طرف به گوش می رسد. از همه جا خاک و غبار بلند است.چشم ، چشم را نمی بیند.

چشمهای آندرانیک برق میزند.انگار تمام چراغهای لوستر سقف کلیسا را توی چشمش روشن
کرده اند.
نور شمعهایی که در گوشه گوشه کلیسا روشن است می لرزد.نسیم ملایمی می وزد.آندو از بین جمعیت
راهی پیدا می کند تا به ماهایا برسد.می خواهد دور از چشم همه با او حسابی احوالپرسی کند..
-باروز ماهایا چقدر خوشگل شدی!
چهره ماهایا پر از نور شده،چشمهای آبی اش می درخشند.موهایش پریشان و آشفته شده .
-باروز آندو تو هم خیلی خوش تیپ شدی!
-ماهایای عزیز من،عشق من ،چقدر دلم برات تنگ شده بود!
-ماهایا دستی به پیشانی آندرانیک می کشد و چشمانش را به چشمهای آندو می دوزد و می گوید:
-منم همینطور!
-میای از پله ها بریم بالا زنگ کلیسا رو بزنیم و فرار کنیم ،درست مثل اون وقتها
ماهایا یکی از گلهای آبی را که به موهایش زده توی جیب کت آندو می گذارد:
_|پله ها؟ باشه ،بریم.ولی آخه موسیو داره نگا مون میکنه!
-ماها،حواست کجاست؟!موسیو خیلی ساله مرده!
ماهایا میخندد!
-پس بریم!
از پله ها پر می کشند.سبک شده اند.طناب زنگ را چند با می کشند و بلند بلند می خندند.

ادامه دارد…


(۱)به زبان ارمنی به معنی سلام است.

داستان تعاملی - آندو -آناهیتا برزویی
اناهیتا برزویی
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

25 − 19 =