همراه با آلاله ای از سرزمین کتاب؛ گفتگو با خانم آلاله سلیمانی

صفحه ادبی هنرلند این روزها مزین به نامهایی درخشان است.مصاحبه با نویسندگانی ارزشمند و تقریبا جوان.استعدادهایی که در سنین جوانی پله های ترقی را دو تا یکی طی کرده اند و حالا صاحب تجربه های مفید و ارزشمند و کتابهای متعدد و پر مخاطب هستند. این بار به مرور کارها و آثار نویسنده جوان خانم آلاله سلیمانی میپردازیم.

نویسنده جوانی که آموزشهای بسیاری را در زمینه نویسندگی دیده،از محضر استادانی نام آور بهره برده و تاکنون چندین کتاب به چاپ رسانده است.

کلامش دل نشین است .

حرفهای آلاله را با یک داستان کوتاه از او خواهید خواند.

به امید موفقییتهای روز افزون برای ایشان و تمام گلهای سرزمین ادب و هنر کشور عزیزمان

.

آلاله سلیمانی هستم، متولد تیر سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت. متاهل هستم و یک دختر هشت ساله دارم. در سال هشتاد از دانشکده‌ی توانبخشی دانشگاه شهید بهشتی، در رشته‌ی کادرمانی در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم و در حال حاضر دو روز در هفته مشغول کاردرمانی بچه‌های سندورم داون در کانون سندروم داون ایران هستم. گاهی نقاشی می‌کنم، گاهی دف می‌زنم و گاهی می‌نویسم.

نوشتن را به صورت حرفه‌ای از سال هشتاد و شش شروع کردم. اولین رمانم با عنوان «شومینه خاموش» آخر اسفند سال نود و دو توسط نشر آموت به چاپ رسید. دومین رمانم با عنوان «نیمکت و دریا» مهر نود و سه توسط نشر آموت به چاپ رسید و این در حالی بود که من نیمکت و دریا را زودتر از شومینه‌ی خاموش نوشته بودم، اما با توجه به صلاحدید ناشر، اول شومینه خاموشم منتشر شد. این کتاب را در جلسات رمان نویسی جناب آقای سناپور نوشتم و ویرایش کردم. سومین رمانم با عنوان «آلاچیق و اقاقیا» در آذر نود و چهار توسط نشر البرز به چاپ رسید.

هر سه رمانم درونمایه‌ی احساسی و عاشقانه و اجتماعی دارند و در بستر جامعه‌ی مدرن و امروزی با داستانی باورپذیر اتفاق می‌افتند. اما جدا از ظاهر داستان دغدغه‌هایی دارم که در هر سه رمانم مشهود است. دغدغه‌ی من بی‌انگیزگی جوانها و از بین رفتن ارزشها و اخلاقیات و توجه بیش از حدشان به ظواهر و مادیات و واپس زدگی معنویات است که در هر سه کتابم تلاش کردم برای بقای این ارزشها کاری انجام بدهم. و در نهایت عشقی واقعی که به زندگی انگیزه و هدف می‌دهد و انسان را به معنویات نزدیک می‌کند. همچنین به مباحث روانشناختی هم پرداخته‌ام. اصولاً مسائل روانشناسی به دلیل رشته‌ی دانشگاهی‌ام مورد علاقه‌ام است و تا حدود زیادی به زیرساخت‌های روانی شخصیت‌های داستانم پرداخته‌ام.

در حال حاضر مشغول نوشتن رمانی هستم با عنوان «بوسه‌ی آسمان» که درونمایه‌ی عاطفی، اجتماعی و خانوادگی دارد و به نسبت رمانهای قبلی‌ام خیلی کمتر به عشق پرداخته‌ام. نمی‌دانم شاید دیگر سن و سالم ایجاب نمی‌کند یا به دلیل شرایط سخت محیطی و اجتماعی‌ست که نمی‌گذارد به احساسات پر و بال بدهم و باز هم عاشقانه بنویسم، به هر حال خیلی خوشحالم که آن سه عاشقانه را نوشتم. این را هم بگویم که رمان چهارمم خیلی کند پیش می‌رود.

همچنین دوازده داستان کوتاه هم دارم که آنها را در کلاسهای مختلف داستان‌نویسی نوشته‌ام و تلاشم اینست که آنها را هم بازنویسی کنم تا به امید خدا یک مجموعه داستان کوتاه مدرن هم به چاپ برسانم.

علاقه به کتاب خواندن را پدرم در من ایجاد کرد و شاید بامزه باشد که بدانید اولین کتابهایی که در کودکی خواندم «کریم شیره‌ای» و «ملانصرالدین» بود و بعد داستانهای هانس کریستین اندرسون و داستان راستان و داستانهای ژول ورن و… به مجله‌های دانستنی هم خیلی علاقه داشتم.

همه جور داستان را می‌خوانم چون احساس می‌کنم، وقتی که قلم به دست می‌گیرم حداقل این دین به گردنم هست که انواع ادبیات داستانی را مطالعه کرده باشم و بشناسم. با همه هم می‌توانم ارتباط برقرار کنم و فقط این میان به داستانهای پست مدرن چندان علاقه‌ای ندارم.

به تمام نویسنده‌هایی که کتابهای خوب می‌نویسند علاقه دارم و واقعا نمی‌توانم همه را نام ببرم. فقط چند مثال می‌زنم. آقایان احمد محمود، هوشنگ گلشیری، شهریار مندنی پور، کاظم مزینانی، رضاامیرخانی و… و از خانمها فریبا وفی، طلا نژادحسن، سیمین دانشور، زویا پیرزاد و…

از خارجی‌ها جان اشتین بک، بورخس، مارکز، تالکین، پاتریک مودیانو، اورهان پاموک، آناگاوالدا، آلبا دسس پدس، الیف شافاک، جومپا لاهیری و…

به نویسنده‌هایی که هنوز کاری ازشان چاپ نشده، پیشنهاد می‌کنم اول در زمینه‌ی پیدا کردن ناشر تحقیق بکنند و ببینند کتابی که نوشته‌اند به درد کدام ناشر می‌خورد و بعد اینکه ناشری پیدا کنند که خودش برای چاپ کتاب هزینه کند، نه اینکه ازشان هزینه بگیرد.

در کلاسهای داستان‌نویسی خانم شیوا ارسطویی، آقای فرهاد فیروزی و آقای حسین سناپور و جلسات نقد آقای محمدرضا گودرزی به صورت پیوسته شرکت کرده‌ام و همچنان هم ماهی دو سه بار به جلسات داستان‌خوانی و نقد و معرفی و بازخوانی می‌روم. کتاب می‌خوانم و فیلم می‌بینم و موسیقی گوش می‌کنم و باز کتاب می‌خوانم، اما هر چه جلوتر می‌روم درمی‌یابم که  چقدر دانش انسان کم است و چقدر زمان کوتاه.

.

کهلیک*

     تا کمر فرو رفته بود در برف و چشم‌هاش از سپیدی، سیاهی می‌رفت. از لختی پیش تا حالا سنگین‌تر شده بود، مادرش، که روی کولش بود و دیگر صداش هم درنمی‌آمد. همین که نفس‌هاش می‌خورد به کنار گوشش، خوب بود. به بچه‌ش نگاه کرد. به زور دست‌هاش را قلاب تنش کرده بود. دست‌ها که دیگر مال خودش نبود و از سرما سیاه شده بود. هر چه کهنه و تکه پارچه داشت، به پاها پیچیده بود و دست‌ها را از یاد برده بود و حالا هم پاها در پارچه‌های خیس و سنگین و یخ زده، فقط بی‌اختیار قدم برمی‌داشتند، بی‌حس، بی‌حال، بی‌جان.

     نمی‌دانست بار چندم بود که دست‌ها شل می‌شد از دور بچه. حسابش از کفش دررفته بود. قدم به قدم، نفس به نفس.

     اشک را از حلقش پایین داد. گلوش تیر کشید. صورتش حس داشت، اما نمی‌شد عاطفه‌ای در آن بروز دهد، انگار کن که پوستش از هم شکافته شود. پوستی که چرم شده بود، سفت و ترک خورده. خواست بنشیند. پشیمان شد، می‌نشست، دیگر نمی‌توانست پا شود. ردی نبود از هیچ آبادی‌ و هیچ جنبنده‌ای. فقط صدای رودخانه‌ی اوجان که یخبندان حریفش نشده بود و همچنان می‌غرید و می‌خروشید و کهلیک کنارش قدم برمی‌داشت تا راه را گم نکند و به گورچین برسد. و تا برسد، همه جا سپید بود و سپید، برف بود و برف.

     خواست بند چادر مادر را که به دور کمرش گره کرده بود باز کند، نشد. کلجار رفت، نشد. خواست انگشت‌ها را باز و بسته کند، بگیرد، بکند، بدراند… نشد. از خیالش گذشت که خودش را از پشت بیندازد روی برفها و تمام. به خورشید نگاه کرد که بین ظهر آسمان و غروبش مانده بود. نفس داغش را با فشار بیرون داد. به دختر‌ش نگاه کرد، که حالا  بی‌پدر عاقبتش چه می‌شد. می‌شد یکی مثل خودش؟ نه بدتر! با این همه فلاکت و گرسنگی و قحطی که گریبان دنیا را گرفته بود. شنیده بود جهان به جان هم افتاده است. دیده بود که مردم چهار دست و پا ریشه‌ی علف‌ها را می‌جورند و می‌جوند، که خون چهارپایان ذبح شده را کاسه می‌کنند و می‌نوشند، که استخوانهای مردار را از توی قبرها… تا تلف نشوند.

    بچه لای پتوی قلاب دوزی قرمز و سبزش بود. همانی که نخش را محمودخان آورده بود، سوغات از عثمانی. شوهرش که از پدر جوانمرگش بزرگتر بود. نانوا بود و با چوب کوبیده بودند به ملاجش. سر همان قحطی‌ کذایی در آبادی، در طوراقی.

     بچه را روی برف‌ها کشید جلو. خواست تنگ در آغوشش بگیرد. نشد. خواست ببوسد، لب‌ها یاری نکرد. فقط شد که ببویدش. با هر جان کندنی بود دوباره دست‌ها را چفت تن بچه کرد.

    دو قدم نرفته، باز همان بساط. قدم به قدم، نفس به نفس…

    بچه بیدار بود و فقط نگاه می‌کرد. اینبار قنداقش را به دندان گرفت.

    کمی جلوتر، دهان هم جواب کرد. فکش چفت شد…

    به خورشید نگاه کرد که برای فرو رفتن در مغرب شتاب داشت. آفتاب نزده راه افتاده بود از طوراقی، دهات شوهرش. آنجا غریب بود و بعد از اینکه محمودخان را کشتند، غریب‌تر و ترس خورده‌تر هم شد. مادر آمده بود کمک احوالش برای اینکه بزاید و بعد هم قحطی شد و بعد هم آن اتفاق و بعد ناخوشی مادر و… مادری که در جوانی‌اش بیوه شده بود و بخاطر تنها دخترش دیگر شوهر نکرده بود و نجیب مانده بود و با فقر بزرگش کرده بود و… باید زودتر به آبادی می‌رسید. گرگ‌ها را چه می‌کرد، وقتی هوا تاریک می‌شد. باید کاری می‌کرد. مادر که ناخوش‌تر هم شده بود، اگر بیشتر در این یخبندان می‌ماند، حتما می‌مرد. اما ستاره‌اش سالم بود.

     آب دهانش را که پایین داد، گلوی بغض دارش ترک خورد. «خدایا چه کنم؟»

     چند قدم جلوتر تک درختی بود. خودش را رساند به آن. دولا شد و در پناه درخت، برف‌ها را کند. گودالی شد چند برابر ستاره. چارقد پشمی را با دست و دندان از روی شانه‌اش کشید و با درماندگی بچه را درش پیچید. چشم‌های بچه می‌درخشید. لبهاش را گزید. قلبش در حلقومش می‌زد. فکر کرد چارقد پشمی کم است، چارقد سرش را باز کرد و پیچید. صورتش را به صورت طفلکش چسباند. به آسمان نگاه کرد. چشم‌هاش را بست. لب‌هاش لرزید. اشکش نرسیده به گونه، یخ بست.

     بچه را گذاشت توی غار برفی. به درخت نگاه کرد. شاخه‌های خشکیده‌ش که هیج جوری در خیالت نمی‌گنجید دوباره بهار جان بگیرد. جای خالی لانه‌هایی که می‌توانست باشد و نبود. سایبان خیالی به یک طرف خم شده‌اش از هجوم باد. شمایل درخت توی قلبش حک شد. بیشتر نایستاد. آه کشید. دیواری از بخار، پیش چشمهاش یخ بست و به زمین ریخت.

     تا جایی که می‌توانست به عقب نگاه کرد. رد پاها هم کمک دیگری بود تا ستاره‌اش را پیدا کند. اگر از برف و بوران پر نشود! که اگر پر شود قلبش راه را نشانش می‌دهد.

     بدنش از دلشوره داغ شده بود و به پاهاش جان می‌داد و تند و تند قدم برمی‌داشت.

     رسید به آبادی. مادر را به اولین خانه رساند. صاحب خانه، پسر دختر عموش بود.

     مادر را از روی کولش گرفتند و گذاشتند کنار تنور روشن. کهلیک به اهل خانه گفت که باید برگردد و بچه‌ را بردارد. قدرت علی، پسر بزرگش را همراهش کرد. کهلیک، پر کنده پی قلبش و ردپاهای پر شده از برف دوید…

     نشسته بود لب تنور روشن. زانوهاش را بغل گرفته بود. خیره مانده بود به حرم داغ آتش. چشمهای داغش خشک شده بود دیگر از یاد چشم‌های باز ستاره که دیگر ندرخشیده بود. پیکر مچاله شده‌ی مادر پیش روش بود. کوچک و نازک. مادری که به طفلش ترجیح داده بود تا نگوید اولاد من را رها کرد و رفت و حالا جایی که گرفته بود شاید اندازه‌ی جایی بود که طفلکش گرفته بود، در دل خاک. پاهای مادر که بی‌حس بود، لب تنور افتاده بود و سوخته بود و نه خودش فهمیده بود و نه بقیه و نه کهلیک که دیگر خودش را هم را هم از یاد برده بود چه برسد به مادر. بعد که خیلی گذشته بود، نمی‌دانست چه کسی بوی گوشت سوخته را فهمیده بود و رفته بود سروقتش و دیده بود کار از کار گذشته.

     آمدند و مادر را بردند. خودش را کشاند دنبال سرشان.

     بی‌کس و یتیم و غریب نشست کنج درختی، اما نه همان تک درخت. همانی که گودال برفی زیرش از ریزش برف و بوران تنگ شده بود. همانی که امانت‌دار نبود… اما این درخت حالا امانت‌دار است. امانت‌دار ستاره‌اش که فدای مادرش شد و مادرش که فدای ستاره بود و هر دو بی‌تاب هم، کنار هم خفته بودند.

     خیره مانده بود به خاک‌های تازه ریخته شده بر سر مادر که دانه‌های برف سیاهی را سپید می‌کرد. کنار دستش قبر ستاره بود که سالها برف روش نشسته بود انگار. ای کاش هفده سال پیش، وقتی که هم اندازه‌ی ستاره‌اش بود، سقط شده بود، تا نه ستاره‌ای به دنیا بیاید که از سرما یخ بزند و نه مادری که جوانیش را به پاش بریزد و دست آخر در تنور بسوزد.

    خیره مانده بود به سوز سرد برف و چشم‌هاش خشک شده بود از این همه داغ…

     *کهلیک: کبوتر

3 نظرات
  1. شهلا.ابنوس می گوید

    عالی بود.مرسی. موفق باشی نویسنده خوش آتیه

    1. ناشناس می گوید

      ممنونم خانم آبنوس عزیزم

  2. ناشناس می گوید

    عالی بود خانم برزویی عزیز :برای نویسنده ی جوانمان آرزوی توفیق روزافزون دارم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

7 + 3 =