پنج ریشتر تهران|فصل سوم|قسمت دوم|شایسته

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“شایسته” فصل سوم از داستان پنج ریشتر تهران به قلم طناز رهبری است:

شایسته

قسمت دوم

از هرچه سوزن و آمپول و داروست حال ات بهم می خورد. اگر بخاطر شایسته نبود ، شیمی درمانی که هیچ، زیر بار داروهای خوردنی هم نمی رفتی. میدانی؛ تو همیشه برای او همان پسر بیست و هشت ساله عاشق و شیداهستی. برای تو چطور؟ شایسته همان دختر عموی خوشگل آن روزهاست؟… . خطوط کمرنگ و پررنگ روی پیشانی و کنار لبهایش افتاده، و تار موهایی که تو نفهمیدی کی سفید شدند. سالهای اول زندگی که هر دوی تان آرزوی وجود نفر سومی داشتید را به یاد می آوری. او مصرانه خواست برای جواب آزمایشها، تنها پیش دکتر برود .وقتی برگشت خندید و گفت:
_ دکتر گفته حیف جوونیتون نیست که می خوایین با اومدن بچه خرابش کنین؟ بیکارین؟ برین دنبال زندگیتون!!!

تو هاج و واج نگاهش کردی و گفتی:
– یعنی چی؟ یعنی ما بچه دار نمی شیم؟ خب مشکل چیه؟
گفت:
– نمی دونم دیگه توضیح نداد. حتما خدا صلاح ندیده. من راضی ام . تو هم راضی باش.

گیج و گنگ نگاهش کردی و هیچ نگفتی. ته دل ات اما گواه دیگری می داد. تا روزی که پنهان از او پرونده و آزمایشها را برداشتی و رفتی پیش دکتری که هیچ کدامتان را نمی شناخت. جواب آخر را گفت. عرق بر پیشانی ات نشست… . آه که چه بر شما گذشت. حرف و حدیث ها و سئوالها شروع شد. حسرت مادر شدن را در چهره اش می دیدی. اما او به همه یک جواب داد:
– خودمون نمی خواییم.
هزار بار این فکرها را کرده ای. دست آخر هم رسیده ای به همان اول خط. حالا امروز چرا همه چیز با هم به سرت هجوم آورده؟


باید دوش بگیری و بقول شایسته بوی بیمارستان را از تن ات پاک کنی. آن وقت می توانی وارد رختخواب تمیز اطو کرده تان بشوی. چهار پایه داخل حمام را زیر دوش می گذاری. شیر آب داغ را باز می کنی . دیگر چشم ات از بخار جایی را نمی بیند. آب داغ حال ات را جا می آورد و جانی دوباره می گیری. روزهای تزریق کشدار ترند ودقیقه های آن به ساعتها می گذرند. اما تو به عشق این دوش آب گرم تحمل اش می کنی. دیگر مدتهاست بخودت سخت نمی گیری. شایسته کمی دیر کرده. باید تا بحال به خانه می رسید! در این فاصله دوش ات را گرفته ای . با حوله ای که مدتی ست بر اندامت زار می زند ، داخل حمام می ایستی تا کمی خشک شوی. گوشی همراه ، در
جیب بارانی ات زنگ می خورد. حتما، شایسته ست. می دانی تا به گوشی برسی،قطع خواهد شد.

صدای قدمهای شایسته را از پله های راهرو می شنوی. لبخندی از آرامش بر لبت می نشیند. در حمام را باز می کنی که به اسقبال اش بیایی. می اندیشی که با کیسه های پر از خرید روزانه از راه می رسد. میروی کمک اش کنی… تا در را باز می کند بلند سلام می دهد. ساعت را نگاه میکنی. ۱۰:۲۹ یک آن تعادل ات بهم می خورد. زمین زیر پای ات می رقصد. چهارچوب در را می گیری که نیفتی … انگار در دستهایت لق میخورد .جلوی پایت خالی میشود. و بعد صدای غرشی رعدآسا… زمین و زمان در هم می غلطند… صدای خرد شدن شیشه ها و فرو ریختن دیوارها گوشت را پر میکند.گویی هر لحظه کسی به دیوارهای خانه پتک می کوبد. حمام درست زیر پله های راهروست. تو داد می زنی… زلزله، زلزله، وااااای؛ شایسته، شایسته ….دیگر چیزی را بیاد نمی آری…

ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

21 − = 20